-
معناي مهرباني امام حسين (ع) از کنار باغي مي گذشت . هوا گرم بود . صداي قار قار کلاغي در باغ پيچيده بود . امام (ع) زير سايه ي درختي ايستاد تا کمي استراحت کند . ناگهان چشمش به يک جوان افتاد . جوان دورتر از او کنار باغ ، لب جويي نشسته بود . لباس کهنه اي پوشيده بود و قرص ناني را تکه تکه مي کرد و جلو يک سگ مي انداخت . سگ هر لقمه اي که مي خورد ، دوباره دهانش را باز مي کرد ، زبانش را بيرون مي آورد و منتظر لقمه ي بعدي