-
دير آمدي که دست ز دامن ندارمت شاعر : شهريار جان مژده دادهام که چوجان در برارمت دير آمدي که دست ز دامن ندارمت ابري شدم ز شوق که اشگي ببارمت تا شويمت از آن گل عارض غبار راه تا درکشم به سينه و در بر فشارمت عمري دلم به سينه فشردي در انتظار ترسم بميرم و به رقيبان گذارمت اين سان که دارمت چو ليمان نهان ز خلق اي لاله رخ به خون جگر مينگارمت داغ فراق بين که طربنامهي وصال ع