-
آن کبوتر ز لب بام وفا شد سفري شاعر : شهريار ما هم از کارگه ديده نهان شد چو پري آن کبوتر ز لب بام وفا شد سفري بعد از اين دست من و دامن ديوانه سري باز در خواب سر زلف پري خواهم ديد سوخت در فصل گلم حسرت بي بال و پري منم آن مرغ گرفتار که در کنج قفس اينهمه عمر به بيحاصلي و بيخبري خبر از حاصل عمرم نشد آوخ که گذشت تا به هوش آمدم از نالهي مرغ سحري دوش غوغاي دل سوخته مدهوشم