- کمک محمدرضا مهاجر زن با گریه آمده بود مغازه حاجی. می گفت"حاجی شنیدم توی این بازار دستت به خیره. از خدا که پنهون نیست از شما هم نباشه، با زبون روزه نمی خوام دروغ بگم دیشب سر سفره ی بچه هام یه بربری بود و هفت هشت تا خرما." حاجی کیسه را برداشت و پرش کرد: دو بسته خرما،یک کله قند، یک بطری روغن کوچک و روی همه این ها چهار اسکناس 5هزار تومانی. زن از بازار بیرون زد و به سمت پارکینگ رفت.206 آلبالویی رنگش منتظرش بود...
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان