- مثل خودت که نا پیدایی
هزار و یک اسم داری و من از آنهمه"لطیف" را دوستتر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق میافتم. خوب یادم هست، از بهشت که آمدم تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم. بس که لطیف بودم، توی مشت دنیا جا نمیشدم. اما زمین تیره بود، کدر بود، سفت بود و سخت. دامنم به سختیاش گرفت و دستم به تیرگیاش آغشته شد و من هر روز قطره قطره تیرهتر شدم و ذره ذره سختتر. من سنگ شدم و سد و دیوار. دیگر نور از من نمیگذرد، دیگر آب از من عبور نمیکند. روح در من روان نیست