-مرد دباغ و بازار عطر فروشان
ظهر یک روز گرم تابستان مرد دباغ در حالی که با زحمت زیاد پوست گوسفندی را دباغی می کرد، به یاد گذشته های دور و یکی از دوستان دوران جوانی اش افتاد. مدت ها بود که از او خبری نداشت. فقط شنیده بود که به تازگی در بازار عطاران دکانی خریده و به شغل عطر فروشی مشغول است.مرد به خاطر آورد از وقتی به کار دباغی روی آورده است، هیچ یک از دوستانش به خاطر نوع کار و بوی بد دکان او، به دیدنش نیامده اند. از این اندیشه بسیار دل تنگ شد و با خود گفت: باید در اولین فرصت