-هزارپا غوله
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، خانم سوسکه با تنها دخترش زندگی می کرد. سوسکی خانم یک غصه داشت و اون این بود که دخترش تنبل و سر به هوا بود. وقتی هم کار می کرد، درست انجام نمی داد.یک شب سوسکی خانم سرش درد می کرد، رفت تا بخوابد. به دخترش گفت: دخترم برو در را محکم ببند. سوسک کوچولو گفت: چشم! ولی چون همون موقع نرفت در را ببندد و مشغول بازی بود، یادش رفت.
شب که همه خواب بودن