-شکست شیطان
کنار چشمه زانو زده بودم و وضو می گرفتم. تکیه داده بود به درخت سرو، پریشان و خیره خیره به دوردست ها نگاه می کرد. صدای زنگ دار و نفرت انگیزش بلند شد: «چه قدر زود!»وقتی پاسخی نشنید، دوباره گفت: «او حتی نگاهت هم نمی کند! اصلاً از کجا این قدر مطمئنی که کسی هست؟ برای هیچ و پوچ، این همه تلاش؟»وضویم تمام شد. ایستادم و آستین هایم را پایین کشیدم. نگاهش نکردم. دیدن چهره ی آتش بار و خنده های موذیانه اش هیچ لطفی نداشت. به راه افتادم.همین طور که پشت سرم می آمد، گفت: «فرض کردیم که خدایی