-لاک پشت منتظر
لاک پشت، پشت کوه منتظر بود. خورشید خانم وسط آسمون بود. لاک پشت منتظر بود غروب بشود. خسته شده بود، ولی هنوز تا غروب خیلی مانده بود. لاک پشت با خودش گفت: می روم سرچشمه تا سرم گرم بشود. سه بار رفت و برگشت لاکش را هم تمیز شست ولی هنوز خورشید خانم به کوه نرسیده بود.
لاک پشت گفت: یک کم نخود کشمش دارم، می خورم تا سرم گرم بشود. همه اش را خورد. به خورشید خانم نگاه کرد ولی هنوز خورشید خانم به ک