-دختر دسته ی گل
یک روز گرم، چند تا از همسایه ها و دوستان به خانه ی حضرت محمد (صلی الله علیه واله وسلم) آمدند. بعد دور تا دور اتاقش نشستند. پنجره های اتاق باز بود. از درخت های حیاط خانه میوه های آبدار آویزان بود. یک جفت کبوتر سفید پشت پنجره نشسته بودند.حضرت محمد (صلی الله علیه واله وسلم) غرق در صحبت شد. مردها هیچ حرفی نزدند. در میان آن ها یک مرد کشاورز بود. او به خاطر همسرش نگران بود. دایم فکر می کرد و در دل خود می گفت: «خدایا! چه قدر خوب است که همسرم امروز یک پسر به دنیا بیارود! ا