-گوساله ای به اسم پنیر
یکی بود یکی نبود. گوساله ای بود که اسمش پنیر بود.مادرش او را صدا زد:«پنیر، پنیر» بچه موش هایی که تازه به آن طویله آمده بودند با خوشحالی از لانه بیرون آمدند. اما به جای پنیری که آن ها می خواستند، یک گوساله ی قشنگ و سفید با چشمانی سیاه دیدند که یک زنگوله به گردن داشت. بچه موش ها با غصه به یکدیگر نگاه کردند.
پنیر، مهربان بود.