-دوست واقعی
صدای سوختن هیزم بلند بود. خدمتکار هیزم تازه به تنور ریخت. تنور مثل جهنم سوزان بود. خدمتکار عرق صورت خود را با یک دستمال پاک کرد. بعد به اتاق امام صادق(ع) رفت و گفت: «تنور آماده است.»امام صادق(ع) به دوستش سهل اشاره کرد: «همراه من بیا.»سهل که تعجب کرده بود، همراهش کنار تنور رفت. او از خراسان به دیدن امام صادق(ع) آمده بود. بعد از احوال پرسی هم پرسیده بود: «چرا شما در خانه نشسته اید؟ چرا علیه ظالمان قیام* نمی کنید؟ هر وقت شما بخواهید شیعیانتان با شمشیر به کمکتان می آیند.»حالا ا