-مرغابیهای باغوحش سینما مولنروژ داستانی از مصطفی مستور
1مثل مرگ از او میترسیدیم. منظورم من و رسول و عیدی و اسی و بقیه بچههای کوچه است. همیشه پالتو سیاهی میپوشید. زمستان. تابستان. صبح. ظهر. شب. پالتوش تا نوک کفشهاش بلند بود. یقه پالتو را تا وسط کلهاش بالا میکشید و وقتی از دور میدیدیش انگار سر نداشت. رسول میگفت با پالتو مثل روحهای کارتونهای والتدیسنی میشود که پا و کله ندارند.تنها فرقش این بود که روحهای کارتونها سفید بودند و گرجی با آن پال