-مردی به ارزش 5 میلیون دلار• قابله با پشت دست، عرق پیشانیاش را پاک کرد. لبخند به لب، با صدایی کوتاه گفت: «زن! نوزاد آرامی داری؛ مثل خودت...» این را که گفت و بلند شد. به سمت در خانه حرکت کرد و به پدر که چند ساعتی میشد در حیاط خانه منتظر نشسته بود، اجازه داد تا مادر و نوزاد را ملاقات کند. «فائز» بیقرار وارد خانه شد.نگاهش که به همسر افتاد، قطرات اشک از گوشه چشمانش جاری شد. نوزاد خوابیده بود و بی صدا نفس میکشید...
• اشعه مستقیم آفتاب میگداختش. میدانست که پدر هم