-
داستانک/ لبخند هيچ بهايي نمي خواهد

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران؛ در يکي از شهرها پيرمردي زندگي مي کرد که تنها بود. هيچ کس نمي دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندي ندارد. او داراي صورتي زشت و کريه المنظر بود. شايد به خاطر همين خصوصيت هيچ کس به سراغش نمي آمد و از او وحشت داشتند، کودکان از او دوري مي جستند و مردم از او کناره گيري مي کردند. قيافه زننده و زشت پيرمرد مانع از اين بود که کسي او را دوست دا