-دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۳ - ۱۱:۵۱
دلم تنگ است، رخم بیرنگ و دردم نیز از این ننگ است... کنار من هستی و یکبار، فروغ دیدهات براین قلبم نمیتابد... تو در بودنهای خود غرقی و من هم، از این دلشاد که خرسندی... ببین من را... ببین من را... چرا چشمت نمیبیند؟ چرا سردیِ نگاهت را نثار باورم کردی؟ مگر نمیبینی؟ از این زجری که من دارم، از این سرخی چشمانم، چه حضّی تو خواهی برد؟ چرا من را نمیبینی؟ چرا اشک