-
حضور نویسنده: محمدرضا سرشار دستها بال ميروند و بر سرها فرود ميآيند. دست, دست, دست... دستهاي سفيد, از ميان جمعيت درياگون. مثل نشستن و برخاستن فوجهايي از پرندگاني اثيري, بر زمينهاي زنده و موّاج, موزون, منظم, اما ديوانهوار. محکم و از سر حسرت.ـ استغفرالله ربي و اتوب اليه. يعني حالا چه ميشود؟اين اولين حرفي است که با شنيدن خبر, بر زبانم جاري ميشود. و به دنبال آن, بياختيار دستهايم بالا ميرود و مکرر, محکم بر سرم فرود