-
زاهدان نويسنده:سيدسعيد هاشمي نسيم داشت قاصدک را بالا و پايين مي برد و برايش قصه مي گفت. يکدفعه از روبه رو باد شديدي به طرف شان وزيد. نسيم زود دست قاصدک را گرفت و به کناري رفت. باد شديد از کنارش رد شد. قاصدک ترسيده بود. نفس نفس مي زد. گفت:«واي ... نسيم!اين چه باد وحشتناکي بود.» نسيم با خنده گفت: «نام اين باد، باد صدو بيست روزه است. اين باد پر از شن، هر سال صد و بيست روز در اين سرزمين مي وزد.» قاصدک گفت: «واي!چه قدر وحش