- فرشته های نقاش
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. فصل زمستان بود و همه چیز کمی بی رنگ بود، اما یواش یواش باید بهار می آمد، برای همین همه ی فرشته های مهربان و نقاش آماده ی نقاشی بودند.یک روز فرشته ی زرد گفت: من دیگر نمی توانم صبر کنم. می روم پیش خانم خورشید و رنگش می کنم.فرشته ی سبز گفت: من هم چمن ها را با رنگ سبزم نقاشی می کنم.فرشته ی قرمز گفت: پس من هم به گل ها یک رنگ قرمز قشنگ می زنم.اما فرشته ی آبی که یک کم تنبل بود گفت: من نمیام، می خواهم کمی استراحت کنم.فرشته ی زرد