-به نام او همه چیز است و جز او همه هیچشبهای قدر و یک داستان واقعی
پسرک خسته بود. با چشم هایی خونین، زخم های دستش را که زیر نور آفتاب، برق می زدند، نگاه می کرد. هنوز چند ساعتی از آن اتفاق نگذشته بود. هزار بار یادش آمده بود اما باز فراموشش شده بود. این مسیری بود که هر ساله آن را می رفت، اما باز به جای اول می رسید و یا از خانه دورتر می شد. باز جای شکرش باقی بود که بعضی وقت ها چشم هایش را خوب باز کرده بود و در چاه های عمیق بی برگشت نیفتاده بود. نزدیک یک سال بود که راه می رفت. اما ک