-سرگذشت یک انار
زهرا جان تا به حال نشده چیزی از من بخواهی و این مرا می آزارد و شما راستی چرا چیزی از من درخواست نمی کنی ، چرا چیزی از من طلب نمی کنی . مگر من شوی تو نیستم ؟با چهره ای پرسش گر و معصوم منتظر پاسخ است که این گونه میشنود : علی جان تو دریچه همه ی نعمت های الهی هستی . من هر چه خواستم ، تو بر من و فرزندان من ارزانی داشته ای، علی آرام نمی گیرد و باز اصرار می کند . آن قدر می گوید که همسرش سر به زیر و مملو از حجب و حیا می گوید : چند وقتی است که انار می خواهم ، البته اگر نتوانست