-از ماست که بر ماست

روزی بود، روزگاری بود که مردم وقتی پادشاهشان می مرد، بازی را به پرواز در می آوردند تا شاه جدیدشان را انتخاب کنند. باز به روی شانه ی هر کس می نشست، او را شاه خود می کردند. یک بار هم که شاه مرد، مردم در میدان شهر جمع شدند و باز را به پرواز در آوردن. باز دور زد و نشست روی شانه ی کسی به نام «بخت النصر». بخت النصر که بود؟ پسر بدقیافه ای بود که همه از زور بازو و قیافه ی زشت او می ترسیدند. این پسر، نه پدر داشت، نه مادر. هر دو در زمان کودکی او مرده بودند و او