-خاطرات راویخاطرات راوی (جبهه فتح المبین و آبادان)شوخ طبع و چالاک بودم بخاطر همین هم مرا سرگروه کردند. فاصله آبادان تا اهواز چیزی نبود. به منطقه آشنایی داشتم. برای تامین لودر مرا انتخاب کردند. من و ده ، دوازده نفر دیگه از برادران باید لودر را که خاکریز میزد تامین کنیم. تازه یک ماه از استقرارم در جبهه گذشته بود. امام دستور داده بودند که حصر آبادان باید شکسته شود.از جانب نیروهای مانقل و انتقالاتی بر مبنای امر امام صورت گرفت. یک روز گرم و آفتابی، در حالی که آفتاب گرم و سوزان تن برادران رزمنده را می سوزاند برادری درشت اندام با ریشی سیاه و بلند از دور بطرف خاکریز ما آمد. خاکریز ما تقریبا خط مقدم بود
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان