-غریبی که به دنبال مسکن می گشت
روزی بود و روزگاری بود. روزی در شهری، مرد غریبی، وارد کاروانسرایی شد. از صاحب کاروانسرا خواهش کرد که جایی در کاروانسرا به او بدهد تا با زن و فرزندانش آن شب را به صبح برساند.کاروانسرادار گفت: «پس زن و فرزندانت کجایند؟»گفت: «بیرون کاروانسرایند!»کاروانسرادار گفت: «گرچه جایمان بسیار تنگ است، اما چون در این شهر غریبی و جایی را نمی شناسی، من جایی به تو و زن و فرزندانت می دهم. برو و آن ها را به کاروانسرا بیاور!»مرد غریب رفت و زن و فرزندانش