-به اصلش برگشته
یکی بود، یکی نبود. مرد با خدایی بود که با همسرش زندگی می کرد. آن ها سال ها بود که با هم ازدواج کرده بودند اما بچه دار نشده بودند. مرد با خدا، به خواسته ی خدا راضی بود، اما همسرش خیلی دلش می خواست بچه ای داشته باشد. یک روز که مرد با خدا در حال عبادت بود، موشی از سوراخی بیرون آمد و در برابر او مشغول رفت و آمد و بازی شد.مرد با خدا از حرکت های موش خنده اش گرفت و در دل گفت: «کاش خدا این موش را به بچه ی کوچکی تبدیل می کرد تا همسرم آرزوی داشتن بچه را به گور نبرد.»دع