-حکایت روستایی و گاوش
روزی بود و روزگاری بود. در روستایی، مردی بود که یک گاو شیرده داشت. این گاو، هر روز، شیر فراوان به صاحبش می داد. مرد روستایی، گاوش را بسیار دوست می داشت. او هر روز گاوش را برای چرا به صحرا می برد. گاو تا می توانست از علف های تازه صحرا می خورد. شامگاهان، مرد روستایی با گاوش از صحرا بر می گشت و گاو را به طویله می برد و کنار آخور می بست.روزی از روزها، وقتی از صحرا برگشت و گاوش را کنار آخور بست، با خیال راحت رفت و در خانه نشست. از قضای روزگار، آن شب، شیری ا