-ناگهان بوی جبهه به مشامت می خوردناگهان، برای نخستینبار، بوی جبهه به مشامم می خورد؛ بوی باروت، سینه خیزرفتن، خون، ناگهان دویدن، خشم، از درون سنگری سرککشیدن، ایمان و تاریخ، و بوی هر چیز که چه بسا بویی نداشته باشد، و نفسی عمیق میکشم. چندسال در انتظار و آرزوی این لحظهی ماندگار، مانده بودم؟ و همیشه خجلت زده به خود گفته بودم: آنکس که جبههی میهنش را و میدان رزم دلاوران سرزمینش را ندیده است میتواند خیلی چیزها باشد؛ اما قطعاً نویسندهی سرزمینش نیست. *
حاتمیکیا میگوید: اینجا، د