-
قربون دستای کثیفت آقا شیرفروش وبلاگ > خاقانی، شهریار - صبح زود آمادهی رفتن به سر کارم هستم که دختر ده سالهام لیوان را از بطری شیر یک کارخانهی مشهور شیر پر میکند. بیاختیار با توجه به اخباری که شنیدهام، میگویم: «دخترم، نخور!» با تعجب نگاهم میکند.
بچه که بودیم، شیرفروش پیری با دوچرخهای خورجیندار و ظرفهای آلومینیومی مخصوص شیر وارد کوچه میشد و با صدای بلند داد میزد: «شیرفرو