- خاطرات خنده دار
یه بار معلممون داشت املا می گرفت منم کتاب رو از قبل جاساز کرده بودم همین طور که داشت دیکته میگفت من اصلا به حرفش گوش نمی کردم فقط از رو کتاب جلو می رفتم یهو دیدم از وسط صفحه رفت صفحه بعد منم که تا چهار خط بعد رو نوشته بودم نمی دونستم چیکار کنم هیچی دیگه آخرش فهمید و شل وپلم کرد.
فرستنده : محمدجواد |56359|j 163848 |
---------------------
اس ام اس زیبا
زن بخاطر طبیعتــــــــــش ضعیفـــــــــــــه اما در مقابل سختیــــــــــــــها بیشتـــــــــــــر از یه مرد
تحمـــــــــــــل داره....
تنهـــــــــــــــاچیزی که
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان