-
دريغا جواني و آن روزگار شاعر : مسعود سعد سلمان که از رنج پيري تن آگه نبود دريغا جواني و آن روزگار اميد من از عمر کوته نبود نشاط من از عيش کمتر نشد در اين مه که هرگز در آن مه نبود ز سستي مرا آن پديد آمده است مگر آب آن چشمه را زه نبود سبک خشک شد چشمهي بخت من که از ژرفي آن چاه را ته نبود در آن چاهم افکند گردون دون حقيقت که دوزخ جز آن چه نبود بهشتم همي عرضه کر