-
کي نامبردار زان روزگار شاعر : دقيقي نشست از بر گاه آن شهريار کي نامبردار زان روزگار بزرگان و شاهان مهتر نژاد گزينان لشکرش را بار داد به دست اندرون گرزهي گاوسار ز پيش اندر آمد گو اسفنديار به زير کلاهش همي تافت ماه نهاده به سر برکياني کلاه سرافگنده و دست کرده به کش باستاد در پيش او شير فش ز جان و جهانش به دل برگزيد چو شاه جهان روي او را بديد همي آرزو بايدت کارزار بدو گ