-
گفت اي شه خلوتي کن خانه را شاعر : مولوي دور کن هم خويش و هم بيگانه را گفت اي شه خلوتي کن خانه را تا بپرسم زين کنيزک چيزها کس ندارد گوش در دهليزها جز طبيب و جز همان بيمار نه خانه خالي ماند و يک ديار نه که علاج اهل هر شهري جداست نرم نرمک گفت شهر تو کجاست خويشي و پيوستگي با چيستت واندر آن شهر از قرابت کيستت باز ميپرسيد از جور فلک دست بر نبضش نهاد و يک بيک پاي خود را ب