-
پسر نابينا پسر بچه اي در راه پله يک ساختمان نشسته بود با يک کلاه پيش پايش. يک نوشته با اين مضمون داشت: من کور هستم، لطفا کمک کنيد:تنها چند سکه در آن کلاه وجود داشت.مردي در حال گذر از آنجا بود. او چند سکه از جيبش درآورد و در داخل کلاهانداخت. سپس نوشته را برداشت، آن را برگرداند و بر رويش چيزي نوشت. نوشته را سرجاي خود قرار داد بهطوري که هر کس که از آنجا ميگذرد بتواند کلمات جديد را ببيند. بهزودي کلاه شروع به