- داستانک رمضان/دعایی که مستجاب شد فرهنگ > ادبیات - محمدرضا مهاجر
در این سن و سال امیدی نداشت. خودش و همسرش سالها در کنار هم زندگی کرده بودند بی آن که فرزندی داشته باشند. می دانست که ديگر هیچ گاه بچه دار نمی شوند،با اين حال خیلی دوست داشت پسری داشته باشد که راهش را بعد از خودش ادامه دهد. از سر انجام مردم پس از خودش می ترسید. دست هایش را رو به آسمان دراز کرد و گفت: "پروردگارا! من پیر و سالخورده شده ام و استخوان هایم ناتوانند و موی سرم سپید گشته . و ای پروردگار من! هرگز از در دعای تو ناامید نبوده ام. من پس از خویش از بستگانم بیمناکم و زنم نازا است، پس از جانب خود جانشین
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان