-حکایت مردی که با خرس دوست شد
روزی بود و روزگاری بود. در زمان های خیلی قدیم، جوانی قدرتمند در بیابانی می رفت که ناگاه، صدای وحشتناکی شنید. جلو رفت، خرسی را دید که در چنگ اژدهایی بزرگ گرفتار شده است. دلش بر حال خرس بیچاره سوخت. شمشیر خود را کشید و با یک ضربه سخت، اژدها را به هلاکت رسانید.خرس وقتی نجات پیدا کرد به دنبال آن مرد راه افتاد.القصّه، هر جا که جوان قدرتمند می رفت، خرس هم با او می رفت . کم کم جوان به خرس علاقه مند شد و او را همه جا با خودش می برد.روزی از روزها، از جایی می گذشت و خرس هم مثل همیشه در پی اش