-آرزوی مشترک پدر و پسر
توی شلوغی های مسافرت عید که مردم مثل مورچه بغل هم توی کوچه و خیابان های شهرها منزل کرده بودند، آقایی آمد نزد خانمی که جلوی چادرش نشسته بود و با آداب به او گفت:- خانوم لطفاً به بچه تون یه چیزی بگین، داره خاک می ریزه تو غذای ما که روی اجاقه .خانم گفت:- خواهش می کنم آقا، اول خوب تحقیق کنین بعد شکایت کنین، اون بچه من نیست، برادرزاده مه، بچه ی من اونه که می خواد با چاقو گوش بچه شما رو ببره.****