-خاطرات یک کهنه سرباز
رو به رویی با آنچهره سیاهم محو می شود،درون سنگ خارای سیاه پنهان می شود.گفتم من این را نمی خواستم،لعنتی: هیچ اشکی نباید ریخت.من سنگم. من از گوشت و خونم.انعکاس ابری ام به من خیره شدهمثل پرنده ای شکاری، نیمرخ شببه روز تکیه کرده. برمی گردماز این سو- سنگ رهایم می کند بروم. از آن سو برمی گردم- درونیاد بود سربازان ویتناممدوباره، بسته به نورتا که تغییر ایجاد کند.5822 نام را می نگرم،منتظرم تا پیدا کنمنام خود را در حروفی از دود.نام اندرو جانسون را