-فرمانده خط مقدممانده و درمانده و بیتصمیم بودم. صفیر یک گلوله تانک از بالا سرم رد شد و خورد تو هور. آب فواره شد و ریخت سرجای اولش. ویزویز گلولهها نزدیکتر شده بودند. باید پناه میگرفتم. یک بار دیگر تو چهره فرمانده گردان خیره شدم، انگار که التماس کرده باشم. این بار انگار نگاه فرمانده دستور مانند بود که اطاعت کنم. آهسته کنار خاکریز نشست و دم نیاورد. تو این یک ربع، هیچ کس متوجه نشد که پهلوی فرمانده چاک خورده.
عراقیها جلوتر کشیده بودند و رسیدند اول جاده خندق. میخواستند ما را تا جزیره م