- مردی به شجاعت بابانظر یک روز در پایگاه بودم . یکی از برادرهایی که قرار بود به خط مقدم برود آمد و به من گفت : به آقا محمد حسن بگو من رو با خودش به خط نبرد و گرنه پسرم ( احسان ) یتیم می شود . اصرار زیادی می کرد . در حینی که صحبت می کرد آقا محمد حسن با ماشین آمد . صدا زد و گفت : به فلانی بگو سریع بیاید که میخواهیم برویم . آن فرد گفت : یا ابوالفضل ، به محمد حسن بگو من را با خودش نبرد . گفتم : خودت که می بینی ، محمد حسن گفت به شما بگویم که سریع بروید . این بنده خدا با ترس و لرز زیادی رفت .