- خاطرات خنده دار
یه روز داشتم همینجوری تو محلمون قدم میزدم یهو دیدم یه پیرزنه داره یه چند تا پلاستیک باخودش حمل میکند! (ادبیاتو داشتین!!) این بچه مثبت درون منم دلش رحم اومد کف بیا بریم کمکش کنیم! آغو ماهم رفتیم و کمکش کردیم و خلاصه وسایلاشو تا خونش رسوندیم! این بنده خدا خواس از من تشکر کنه بهم گف پیر شی ننه! منم اون لحظه سلولهای خاکستری مغزم هنگید فک کردم داره بهم فوش(فهش-فحش...حالا هرچی!)میده...فوری بهش گفتم ایشالله شوما هم پیرترشی!! نمیدونم چرا این پیرزنه اولش چپ چپ نیگام کرد بعدش بهم گف خدا شفااات بده!!! تا الانم نمیدونم چرا اونکارو کرد؟!! خب منم دعااااش کردم خووو...چیه؟!!
ف
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان