-

به یاد آن مرد که بینا بود و نمیدید گرم بود و عرقریزان یک روز تابستانی و سایهای باریک و کج و معوج از ساختمانهای قد و نیمقد یک سوی کوچه که من رهگذر را بیخ آن سایه میکشاند. من بودم و کوچه بهسراب افتاده زیر آفتاب و مردی که روی همان سایه باریک این پا و آن پا میکرد؛ با چهرهای آفتاب سوخته، پوستی عمیق چین خورده و سمعکی در گوش.
نگاهش کردم، جلو آمد،