-
اسباب بازيها نويسنده: مجيد شفيعي به تورج هر چه ميگفتم؛ گوشش بدهکار نبود. هر چيزي که ميخوردبه فرش و در وديوار ميماليد.دستهايش روغني بود؛ دستهايش غذايي بود؛ دستهايش شربتي بود.خلاصه، همه را به اين طرف وآن طرف ميماليد. من دلم براي آهوها وگنجشگها وسبزههاي وسط فرشمان ميسوخت. هي کثيف و روغني ميشدند و هي رنگشان عوض ميشد. مامان بيچاره هم آنها را هر دفعه ميشست يا به قالي شويي ميداد.وقت غذا که ميشد؛ ماما