-با شیطان ارزن کاشته
یکی بود، یکی نبود. قصه گویان قدیمی قصه ای تعریف کرده اند و گفته اند روزی از روزها شیطان خودش را به صورت یک مرد کشاورز در آورد و با خود گفت: «باید بروم سر یک نفر کلاه بگذارم.»شیطان رفت و رفت تا به روستایی رسید. در کنار روستا، مرد ساده دلی را دید که با بیل به جان زمین افتاده بود. شیطان خودش را به او رساند و گفت: «سلام آقا! خسته نباشی، چه می کنی؟»مرد کشاورز جواب سلامش را داد و گفت: «درمانده نباشی، می بینی که زمینم را برای کشت و کار آماده می کنم.»شیطان گفت: «کار سختی