-و سوگند به اين شهر...
سوگند به اين شهر که تو در آن ساکني.(1) دفترچهاش را باز کرده بود و بالاي صفحه نوشته بود: اللهمّ اليک صمدتُ من ارضي. از اقليم عادتهاي سخيفش، از ديار روزمرگيهاش پناه برده بود به اين سفر. به اين هجرت. اليک اليک اليک... اتوبوس راه افتاد. قطعت البلاد رجاء رحمتک. قلم دوباره جان گرفت: ادخلني مدخل صدق و اخرجني مخرج صدق.(2) شب اولِ نجف. غبار گرفته بود شهر را. غبار حضور پر حجاب او بود حکماً. دلش گرفت. (3) صبح اولِ نجف. بين الطلوعين. باران باران باران. از آن بارانها