-تعارف آمد، نیامد دارد!
یک روز ظهر وقتی میرزا به طرف خانه میرفت، به تعدادی از دوستانش برخورد. ضمن تعارفات معمول از آنها دعوت کرد ناهار به خانهاش بروند.میرزا فکر نمیکرد که آنها تعارف او را جدی بگیرند؛ اما در عین ناباوری دید که دوستانش دعوت او را با خوشحالی پذیرفتند و به طرف خانهاش راه افتادند.میرزا آدم فقیری بود و تقریباً هیچوقت نمیتوانست غذای کافی برای خانوادهاش فراهم کند؛ به این خاطر در طول راه مشغول کشیدن نقشهای بود تا خیلی مودبانه از دست این دوستان بیملاحظه خلاص