-باب الحوائج
می گویم یا بابَ الحوائج!و تنها نگاه می ماند و قطره قطره اشکهای بی صدا!تنها نگاه می ماند و قطعه قطعه سخنی بر گلو خشکیده:السَّلامُ عَلَی الْمُعذَّبِ فی قَعر السُّجُون...... و یک باره، آتشفشان دل می آشوبد و گریه، سراسر گونه هایم را به مرثیه می خواند:و ظُلَمِ الْمَطَامیرِ ذِی السَّاقِ الْمَرضُوضِ بِحَلَقِ الْقُیُودِ...آه! چه تلخ است، نگاه آزادی را زندانی کردن!چه زشت است آسمان را به زندانبان سپردن!آه، که ناگوار است؛ اهریمن بر سریر و سلیمان در تاریکنای تن