-كیمیا
نه كه در روزگارانی پیش ، همین دیروز و امروز بود و زنی به مردی كه جهان اش بود دل باخته بود . چنان دوست اش می داشت که گمان می کرد به رویاهایش دست یافته است . برای او همه کار می کرد . حتی کارهائی که خودش حین انجام آن حیرت زده می شد . به ازای هر كلمه كه از او می شنید، شعفی توام با درد را در جانش حس می کرد و این برایش، سخت غریب و شگفت بود. قند توی دل ا ش آب می شد و اما هرگز این شیرینی را رودخانه ای خروشان نمی دید . نیازی خفته در ضمیرش ، قد می كشید و اما مرد انگار كه بداند