-راستی ،تو آیة الکرسی بلدی؟آیة الکرسی بلدی؟گلوله ها تمام شده بود. منتظر بودیم تا برای مان مهمات برسد. دست برد به جیبش و نامه ای بیرون آورد. شروع به خواندن نامه کرد رو به من کرد و گفت «پدر بزرگم نوشته است. روحانی است. نوشته که در مواقع خطر آیت الکرسی و سوره های کوچک قرآن را بخوانید.»کاغذ نامه را دوباره تا زد و داخل جیبش گذاشت.- اکبر! راستی آیت الکرسی بلدی؟- آره.- پس برای من هم بخوان.
آخرین لبخندی برای همیشه به چهره اش خیره شدم. نمی دانم چرا این قدر جذاب شد