-با شکوهترین شب زندگیمرد تا دیر وقت بیدار بود. درباره تصمیمی که گرفته بود فکر میکرد. از پنجره چوبی کوچک اتاقشان به ستارهها نگاه کرد. چشمش به ماه افتاد که همچون سینی نقرهای در دل آسمان قل میخورد و به جلو میرفت. انگار از میهمانی ستارهها برمیگشت. نسیمی خنک، شاخه سبز درخت همسایه را به آرامی تکان میداد، مرد رو به همسرش کرد و گفت: بیداری؟
![با شکوهترین شب زندگی](http://img.tebyan.net/big/1389/03/12823723114310215823110022548249198218195105149.jpg)
زن پلکهایش را گشود و گفت: اگر هم نبودم حالا هستم.- میدانی که دیشب امیرالمومنین علیهالسلام میهمان همسایهمان بوده است