-یک کلاغ چهل کلاغ

یکی بود، یکی نبود. همین دور و برها مرد مغازه داری بود که یک روز صبح، مثل هر روز در مغازه اش را باز کرد. بسم اللهی گفت و وارد مغازه شد. پارچه ای برداشت تا ترازویش را تمیز کند که اوّلین مشتری وارد مغازه شد.- سلام آقا!- سلام خانم!- لطفا یک کیلو شکر و یک شیشه شیر به من بدهید.- به روی چشم.مرد پارچه را کنار گذاشت و رفت تا شکر و شیر بیاورد. مشتری از فرصت استفاده کرد و پرسید: «خوب، حال دخترتان چه طور است؟»مرد طبق معمول جواب داد: «خوب است. ممنونم.»اما انگار چیز تازه ای کشف کرده